نویسنده: جووانّی اَریگی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان

 

Imperialism
مفهوم «امپریالیسم» در آغاز قرن بیستم و برای بحث نظری و مقابله‌ی عملی با توسعه غیرمنتظره‌ی اقتصاد جهانی سرمایه‌داری ابداع شد. هم در تفکر لیبرالی و هم در تفکر سوسیالیستی قرن نوزدهم فرض می‌کردند که نظم جهانی تجارت آزاد که با رهبری بریتانیا در نیمه‌ی اول قرن نوزدهم استقرار یافته بود، همچنان پایدار می‌ماند و این نظم در طول زمان موجب تقویت تمایل کشورهای رقیب به ‌اشغال جایگاه بریتانیا می‌شود. در دهه‌های پایانی سده‌ی نوزدهم مبارزه‌های عمده‌ای در میان قدرت‌های بزرگ درگرفت که وحدت بازار جهانی را به نابودی تهدید می‌کرد.
مفهرم امپریالیسم را ابتدا یک اقتصاددان سیاسی لیبرال معرفی کرد (Hobson , 1902)، ولی به استثنای چند مورد مهم (برای نمونه، Schumpeter , 1919) تفکر اجتماعی لیبرال عموماً اهمیت این مفهوم را نادیده گرفت یا انکارکرد. متفکران سوسیالیستی که در چارچوب سنتی که مارکس بنا نهاده بود کار می‌کردند، این مفهوم را محور تحلیل‌ها و بحث و جدل‌های خود ساختند. دلیل این امر بسیار واضح است. پیدایش مجدد رقابت‌های ارضی بین دولت‌ها به صورت مستمر همبستگی پرولتاریای جهان را از اساس متزلزل می‌ساخت و صف‌بندی‌های خصومت‌آمیز ملی تحت رهبری طبقات حاکم را جانشین این وحدت می‌کرد. پیروان مارکس که با دو گزینه‌ی به یکسان ناخوشایند مواجه بودند و باید یا به اصول بین‌الملل‌گرایی پرولتاریایی وفادار می‌ماندند و پشتیبانی پرولتاریا را از دست می‌دادند، یا با تمایلات ملی‌گرایانه پرولتاریا همگام می‌شدند و اصول بین‌الملل‌گرایی پرولتاریایی را رها می‌کردند، ناچار شدند سلطه‌ی مفروض بازار جهانی واحد بر رفتار دولت‌ها را زیر سوال ببرند و به تجدید نظر عمده‌ای در نظریه‌ها و آموزه‌های موجود خویش دست بزنند.
نظریه‌های مارکسیستی درباره‌ی امپریالیسم بدون استثناء متوجه ارتباط میان شعله‌ور شدن رقابت‌های ارضی بین دولت‌ها و توسعه‌ی سرمایه‌داری در سطح جهانی بودند. صرف نظر از همه‌ی تفاوت‌ها، نظریه‌های مارکسیستی درباره امپریالیسم یک قضیه/ فرضیه مشترک داشتند: امپریالیسم نتیجه‌ی رشد و توسعه‌ی سرمایه‌داری و تجلی بلوغ سرمایه‌داری است. اختلاف نظرها بیش‌تر درباره‌ی ‌این پرسش بود که رشد سرمایه‌داری چگونه و چرا موجب پیدایش امپریالیسم شده، خواه امپریالیسم «آخرین» مرحله‌ی رشد سرمایه‌داری تلقی می‌شد و خواه «آخرین- ولی - یگانه» مرحله آن، و این پرسش که از این ارتباط فرضی میان سرمایه‌داری و امپریالیسم چه نتایج سیاسی باید گرفته شود. اما این اختلاف نظرها هرچه بود، این اجماع اساسی وجود داشت که تجدید ظهور مناقشه‌های ارضی دولت‌ها پیامد ضروری بلوغ سرمایه‌داری است.
دو صورت اصلی نظریه‌های مارکسیستی درباره امپریالیسم عبارت بود از نظریه رودولف هیلفردینگ (Hilferding , 1910) و نظریه‌ی رزا لوگزامبورگ (Luxemburg, 1913). هیلفردینگ ریشه‌های امپریالیسم را دگرگونی جهش‌وار بنیادی در فرایندهای انباشت می‌دانست که نتیجه‌ی سه گرایش مرتبط با یکدیگر بود: تمرکز و تجمع فزاینده‌ی سرمایه؛ گسترش روش‌های انحصار تک‌قطبی؛ و غلبه سرمایه‌ی مالی بر سرمایه‌ی صنعتی. به عقیده هیلفردینگ، این گرایش‌ها در مرحله‌ی معینی از رشد و توسعه‌ی خود موجب بالا گرفتن مناقشه‌های ارضی دولت‌ها می‌شوند. با این حال، با متمرکزشدن کنترل تجهیزات صنعتی در دستان چند مؤسسه مالی، شرایط سازمانی لازم برای خیزش «سوسیالیستی» اقتصادهای ملی نیز فراهم می‌شود.
در مقابل این نظریه، لوگزامبورگ ادغام اجباری ملت‌ها و سرزمین‌ها را در فرایندهای انباشت سرمایه ویژگی دائمی این فرایندها می‌دانست که نتیجه‌ی تلاش‌های کارگزاران انباشت سرمایه برای غلبه برگرایش‌های مزمن تولید اضافی بود. هر قدر رشد و توسعه‌ی سرمایه‌داری عمق وگستره‌ی بیش‌تری بیابد، فشار برای وارد ساختن ملت‌ها و سرزمین‌های تازه در فرایندهای انباشت سرمایه بیش‌تر می‌شود، ولی میزان دسترسی به ملت‌ها و سرزمین‌هایی که هنوز وارد این فرایند نشده‌اند کاهش می‌یابد. بنابراین امپریالیسم «تجلی سیاسی انباشت سرمایه در مبارزه‌ی رقابت‌آمیز بر سر اقلیم‌های غیرسرمایه‌داری به شمار می‌آمد که هنوز در دسترس سرمایه‌داری بودند» (Luxemburg , 1913).
بحث و جدل‌های سیاسی سال‌های اول قرن بیستم در بین مارکسیست‌ها درباره‌ی آینده‌ی نظام جهانی حاصل از مناقشه‌های ارضی دولت‌ها و آن چه باید در این شرایط انجام داد، حول محور نظریه‌ی هیلفردینگ می‌گردید و به نظریه لوگزامبورگ توجه چندانی نداشت. مواضعی که کارل کائوتسکی (Kautsky , 1913-14) و لنین (Lenin , 1916) در این بحث و جدل‌ها اتخاذ کردند هر دو بر مبنای نظریه هیلفردینگ بود. از نظر کائوتسکی،گرایش‌های توأمان به تمرکز سرمایه، گسترش روش‌های انحصار تک قطبی و غلبه‌ی سرمایه‌ی مالی بر سرمایه‌ی صنعتی، در طول زمان به مناقشه‌های ارضی دولت‌ها و شکل‌گیری «فرا - امپریالیسم» منجر می‌شود. فقط در همین مرحله‌ی فرا امپریالیستی رشد سرمایه‌داری است که بهترین شرایط برای دگرگونی‌های سوسیالیستی در جهان پدید می‌آید.
در مقابل، از نظر لنین، همین گرایش‌ها در شرایط خلأ سیاسی رخ نمی‌دهد. بلکه «تحت چنان فشارهایی و با چنان سرعتی و با چنان تناقض‌ها و تضادهایی- که نه فقط اقتصادی بلکه سیاسی، ملی و غیره و غیره نیز هست - توسعه می‌یابد که... پیش از آن که سرمایه‌های مالی ملی به اتحاد جهانی "افرا - امپریالیسم" بینجامد، امپریالیسم ناگزیر منفجر می‌شود و سرمایه‌داری به ضد خود تبدیل می‌شود» (پیش‌گفتار 1915 لنین بر امپریالیسم و اقتصاد جهانی بوخارین). احزاب مارکسیستی فقط با مداخله‌ی فعال در این تناقض‌ها و تضادها و تکان‌ها و پای‌بندی به اصول بین‌الملل گرایی پرولتاریایی، می‌توانند امیدوار باشندکه حامیان ملی خود را حفظ کنند و گسترش دهند و دگرگونی سوسیالیستی جهان را آغاز نمایند.
موفقیت استراتژی‌های لنسینیستی انقلاب سوسیالیستی بین 1917و 1949 را مارکسیست‌ها عموماً گواه نیرومندی دانسته‌اند دال بر اعتبار نظریه‌ی امپریالیسم، چرا که استراتژی‌های مذکور مرتبط با همین نظریه بود. این دیدگاه از جهاتی درست است. علی‌الخصوص، شک نیست که در طول نیمه‌ی اول قرن بیستم، باز مفهوم‌پردازی لنین از نظریه‌ی امپریالیسم هیلفردینگ بهتر از همه‌ی مفهوم‌پردازی‌ها و نظریه‌پردازی‌های رقیب، رهنمودهایی برای عمل سیاسی به دست می‌داد. ولی منظور این نیست که نظریه‌ی امپریالیسم هیلفردینگ - لنین همه‌ی روابط مهم سرمایه‌داری و امپریالیسم را به درستی توضیح می‌داد یا این نظریه مناسبت و اعتبار اولیه‌ی خود را که وقتی در مبارزه‌های ضدامپریالیستی به کار می‌رفت از آن برخوردار بود، هنوز هم دارد.
برعکس، تکامل اقتصاد جهانی سرمایه‌داری از جنگ جهانی دوم به بعد، محدودیت‌های تاریخی نظریه‌ی امپریالیسم هیلفردینگ - لنین را نشان داده و کل پیکره‌ی تفکر مارکسیستی اوایل قرن بیستم درباره‌ی ‌این موضوع را برای درک جهان- نظام کنونی بی‌مناسبت و بی‌ربط ساخته است، چه رسد به دگرگونی هدفدار و عمدی آن. کنایه‌ی مطلب در این است که بی‌اهمیتی فزاینده‌ی نظریه‌های مارکسیستی امپریالیسم در نیمه‌ی دوم قرن بیستم، دست کم تا حدی، نتیجه‌ی موفقیت آن‌ها در مقام راهنمای عمل سیاسی در نیمه‌ی اول قرن بیستم بوده است. همان‌طور که لنین پیش‌بینی کرده بود، تضادهای میان امپریالیست‌ها فرصت‌های بی‌نظیری برای نهضت‌های سوسیالیستی و نهضت‌های آزادی‌بخش ملی فراهم کرد تا قدرت دولت را در سراسرگیتی در دست بگیرند، و در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم واقعاً به نظر می‌رسید که سرمایه‌داری در حال «تبدیل به ضد خویش» است. مسلم است که برخلاف انتظار لنین و اکثر مارکسیست‌های اوایل قرن بیستم، انقلاب سوسیالیستی نتوانست در مراکز توسعه‌ی جهانی سرمایه‌داری ریشه بدواند. اما حتی در این مراکز نیز قدرت و نفوذ سازمان‌های طبقه‌ی کارگری در پایان جنگ جهانی دوم بسیار زیاد بود.
در این اوضاع و شرایط، سرمایه‌داری با فروانداختن ردای امپریالیستی خود به زندگی ادامه داد. روند مناقشه‌های ارضی دولت‌ها که موجب پیدایش مفهوم امپریالیسم شده بود، با موج بی‌سابقه‌ی استعمارزدایی و نامشروع شدن توسعه‌طلبی‌های ارضی و بازسازی بازار جهانی، معکوس شد. با گذشت زمان کاملا روشن شد که سرمایه‌داری جهانی می‌تواند زنده بماند و توسعه بیشتری پیدا کند، بی‌آن که با مناقشه‌های ارضی کشورهای اصلی سرمایه‌داری همراه باشد، مناقشه‌هایی که مارکسیست‌ها آن‌ها را نتیجه‌ی ضروری رشد سرمایه‌داری می‌پنداشتند.
این توانایی سرمایه‌داری به پشت سرگذاشتن مرحله امپریالیستی چیزی بود که هیچ یک از نظریه‌های مارکسیستی قادر به پیش‌بینی آن نبود. حتی پیش‌بینی کائوتسکی درباره‌ی مرحله فرا‌امپریالیستی سرمایه‌داری جهانی، که شاید به اتفاقات پس از جنگ جهانی دوم شباهت بیش‌تری داشته باشد، دست کم به‌اندازه‌ی سایر پیش‌بینی‌های مارکسیستی رقیب در تشخیص روند تاریخ سرمایه‌داری در قرن بیستم ناکام ماند. زیرا آن چه پس از جنگ جهانی دوم به وقوع پیوست، آن ساختار متمرکز و تک قطبی‌ای نبود که در مفهوم فرا‌امپریالیسم کائوتسکی تصویر می‌شد بلکه اقتصاد جهانی بسیار رقابت‌آمیزی بود. مهم‌تر این که، نظم جهانی سرمایه‌داری که تحت سیادت و رهبری ایالات متحده‌ی آمریکا مستقر شده بود، چه فرا‌امپریالیستی بود و چه غیر آن، نتیجه‌ی رشد و توسعه‌ی خودکار انباشت سرمایه نبود، بلکه نتیجه‌ی 30 سال تضاد و تعارض‌های شدید در نظام جهانی و مداخله‌ی فعال طلایه‌داران انقلاب سوسیالیستی در این تضادها و تعارض‌ها بود، چیزی که کائوتسکی نه آن را پیش‌بینی و نه از آن پشتیبانی می‌کرد.
حقیقت مطلب این است که نظریه‌های مارکسیستی امپریالیسم به طور اعم، و پرنفوذترین نظریه در این میان (یعنی نظریه هیلفردینگ) به طور اخص، همگی بر پایه‌ی تجربه‌ی تاریخی آلمان در اواخر سده‌ی نوزدهم و اوایل سده‌ی بیستم استوار بودند و تصور می‌کردند که ‌این تجربه نمونه‌ی اصلی سرمایه‌داری متأخر است. واقعیت این بود که مناسبت و اعتبار تحلیل هیلفردینگ از سرمایه‌ی مالی و امپریالیسم به آلمان و سایر دولت‌های اروپای قاره‌ای در دوره انتقال رهبری از بریتانیا به ‌ایالات متحده محدود بود. با هیچ قسم تصور و تخیلی نمی‌شد گفت که‌این تحلیل، رابطه‌ی میان سرمایه‌داری و توسعه‌طلبی ارضی را به گونه‌ای که در تجربه‌ی قدرت رو به زوال (پادشاهی بریتانیا) یا قدرت نوظهور (ایالات متحده امریکا) آشکار می‌شد، توضیح داده است.
از این دیدگاه، تحلیل پیشگامانه‌ی ‌هابسن از امپریالیسم، محدودیتی بسیار کم‌تر از تحلیل هیلفردینگ یا لوگزامبورگ داشت. مفهوم‌پردازی او برای درک روندهای بلندمدت در سطح کل نظام سرمایه‌داری، بهتر از مفهوم‌پردازی‌های همتایان مارکسیست وی بود. او امپریالیسم را یکی از انوع توسعه‌طلبی می‌دانست و نوع خاص توسعه‌طلبی در اواخر سده‌ی نوزدهم را بر اساس خط مشی‌ها و ساختار اجتماعی قدرت رهبری رو به زوال بریتانیا تحلیل می‌کرد.
با این که ‌هابسن از جهات زیادی پیشقراول هیلفردینگ و لوگزامبورگ بود، زیرا امپریالیسم را به رشد سرمایه‌داری ربط می‌داد، ولی آن قدر دقت و احتیاط داشت که هیچ‌گونه رابطه‌ی ضروری میان سرمایه‌داری و توسعه‌طلبی ارضی اواخر سده‌ی نوزدهم برقرار نکند. در تحلیل او، این رابطه کاملاً مشروط به توزیع ثروت و قدرت بین دولت‌ها و در درون قدرت مسلط جهانی بود. ازهمین رو، این رابطه می‌توانست با تقویت دموکراسی سیاسی و برابری اقتصادی در بریتانیا، و/ یا با تغییر رهبری جهان از بریتانیا به دولتی که کم‌تر اقلیت سالار باشد، تشدید شود.
ابزار مفهومی ‌هابسن را می‌توان بدون تحریف چندانی به نحوی بسط داد که هم با تعارض‌های شدید دولت‌ها در نیمه‌ی اول قرن بیستم، هم با استعمارزدایی و صف‌بندی دوباره‌ی تمارض‌های بین دولت‌ها در نیمه‌ی دوم قرن بیستم انطباق یابد. در این چارچوب بسط یافته‌‌ی هابسنی، امپریالیسم به نحوی که در تفکر مارکسیستی و لیبرالی تصور می‌شد، آخرین/ بالاترین مرحله‌ی سرمایه‌داری نیست بلکه مرحله‌ای از چرخه‌ی بلندمدت رهبری جهان است که با گرایش تکاملی نیرومندی به سمت غلبه‌ی توسعه‌طلبی ارضی در روابط بین دولت‌ها مشخص می‌شود (Arrighi , 1983). اگر این تعریف با روندهای آینده‌ی اقتصاد جهانی سرمایه‌داری تأیید می‌شود، این فرضیه‌ی شو‌مپیتر که در درازمدت همبستگی میان توسعه‌طلبی ارضی و سرمایه‌داری رابطه‌ای منفی خواهد بود و نه مثبت، شاید سزاوار ارزش و اعتباری بیش از آن باشد که مارکسیست‌ها مایل به پذیرش آن بودند.
درهرحال، مارکسیست‌ها تاکنون به تجدیدنظرهای عمده در نظریه‌های فعلی امپریالیسم تمایل چندانی نشان نداده‌اند. واکنش اصلی آن‌ها نسبت به معکوس شدن روند توسعه‌طلبی ارضی پس از جنگ جهانی دوم این بوده است که امپریالیسم را به قسمی باز تعریف کنند که شامل صور سلطه‌ی سرمایه‌داری جهانی تحت رهبری ایالات متحده‌ی امریکا باشد. ازهمین روی، در آثار مارکسیست‌ها «امپریالیسم» بیانگر توسعه‌ی توسعه‌نیافتگی و سایر جنبه‌های بین‌المللی سرمایه‌داری شده است. در نتیجه، نوعی اختلاط و اغتشاش معنایی و بن‌بست تحلیلی به وجود آمده (Sutcliffe , 1972 , pp.313-14) که هرگز حل‌وفصل نشده است.
دلمشغولی‌های سنتی نظریه‌های امپریالیسم اخیراً در تحلیل جهان - نظام و اقتصاد سیاسی بین المللی دنبال شده است. در این دیدگاه‌ها، مفهوم امپریالیسم جای خود را به مفاهیم سیادت و رهبری و قدرت جهانی داده امت. فقط باید امیدوار باشیم که بخش‌هایی از تفکر اجتماعی پشین درباره امپریالیسم که مناسبت و اعتبار خود را حفظ کرده، در این گیرودار از دست نروند.
استعمارگری؛ تقسیم کار بین‌المللی
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم‌اجتماعی قرن بیستم، ترجمه: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول